مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود،به خدا اعتقادى نداشت.
او چيز هايى را که درباره خداوند و مذهب مى شنيد مسخره میکرد.
شبى مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت.
چراغ خاموش بود ولى ماه روشن و همين براى شنا کافى بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان سايه بدنش را همچون صليبى روى ديوار مشاهده کرد.
احساس عجيبى تمام وجودش را فرا گرفت.
از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر براى تعمير خالى شده بود!
برگرفته از وبلاگ به سمت خــــدا
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 599
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0